لب رودی تشنه،از پی بی آبی،در تامل مغروق،انتظار آب است...
گر بیاید آبی پیرمرد شاداب است...
ولی افسوس چه حیف...
نیست آبی دیگر،در همان نزدیکی،مردمانی نادان
از برای دل خود،سختی و مشکل خود
بر سر آب زلال ، راه را می بندند،بر سر آب خدا...
مردمان را گویی،که ز پیر بیزارند،
وقتی آن پیر غریب،ناله ای سر بدهد،
ملک العرش زمان،صاحب هر دو جهان
با عذابی بی امان...
خانمان هاشان را ، از سر راه غریب، نیست و نابود کند
یا به کل دود کند...
نیست منعی دیگر...
بر سر آب روان.
لعل های پیرمرد،تر شود از آب رود
پر شود در آن دیار،آب های چشمه زود
ولی افسوس دگر،نیست جان در پیکر،
آری آن پیر نحیف،عارف روی لطیف،
چه بسا شاداب است...
از همان آب زلال،او کنون سیراب است،
در مکانی دیگر،که به آن می گویند:
مردمان باغ بهشت...
خوش به حال آن پیر...
عارف و مرد دلیر...
"محمد زبیری"